۱۳۹۳ مهر ۲۸, دوشنبه

      برای تو که می شناسمت...آنقدر خصوصی که وحشت کنی

هی روانی......مجبور شدم قبلی را ببندم. گویا سرنوشت فیسپوکی من هم شبیه روزگار کودکی ام با مادر و خانه به دوشی مان است.از اینجا به آنجا. از این نام به آن نام. نام هایی که نمی شناسمشان و پس از چندی دوستانم می گویند چطوری جیمز؟ چه می کنی لئو جان؟ برگشتی از فلان جا ناصر؟ و من هم انگار باورم شده است. "ریکاردو ریش "ساراماگو را خوانده ای که؟ای کاش نمی شناختمت و تا حال ندیده بودمت و تو هم اسمی جعلی داشتی و تو هم خودت نبودی و ناگزیر میشدی تا پشت کسی و اسمی و چیزی پنهان شوی تا با هم برابر شویم لیلی.مثل همین الان که وقتی در خیابان هستم و کسی مرا می شناسد و قفل می شوم. اااا چطوری منو شناخت؟ خب احمق با چشم هایت چه می کنی؟با آن دماغ پک و پهن و آن خراش روی لب و آن گوش های بلبله ی به ارث رسیده از پدر و آن دو حاشیه ی غمگین کنار دهانت چه می کنی؟بگذار دوباره خودم را ببینم.دو روز قبل از ترامادول یک بسته از این چسب های ترک سیگار خریدم. با افتخار یک روز و اندی سیگار را تَرکیدم و تِرکیدم و دوستانم دوباره به من خندیدند.وسوسه می شدم که در فیسپوک هم بنویسم که بله من بلاخره سیگار را ترک کردم.بعد پیام های شادی آور مردم را می دیدم که همه خوشحال از سیگار نکشیدن من، مرا تشویق می کننند و جوانان معصومی که با عکس های سیگار به دستم سیگاری شده بودند،مصمم همراه با من سیگار کشیدن را ترک می کنند و همه خوشحال...استرس ترامادول لعنتی نگذاشت. تنها من ماندم و پیام پشت پیام از بچه ها که اقا چی شده؟ من می پرسیدم شما ایران هستید.نیست. گرفته اند. چی شده.شاهین چکار کنیم؟ شاهین ..شاهین...شاهین….قلبم تیر می کشد.شهریار داد می زند که ننشین و از عصبانیت چیز ننویس.امان بده تا ببینیم چه شده.چند چت و تلفن را نصفه گذاشتم. گفتم سایت را بگیرید آقا.سایت را حاجی… پیج فیسپوک پرید. خدا....سوت...خدااااا...سوت ممتد.صدای قطار فیلم هفت دیوید فینچر....صبح سردردم از من قوی تر است.صبحانه می خورم و دوباره می خوابم. دیگر جانی برای سیگار کشیدن ندارم.شاهین جان چقدر لاغر شدی... می دوم.وزنه هم ریز می زنم. غذا زیاد نمی خورم وغصه هم زیاد می خورم.مظلوم نمایی؟!!!گفتم من بدون استرس می میرم. احساس می کنم بیفایده هستم و وجودم بی معنی ست. مریض. بیا این هم استرس.دارند می برند مرا آه فاطمه…خواندم.موسیقی اش هم می دانم چه می شود.خود این کارها استرس است. وجودم استرس است.برای او بود که نوشتم با من اشتباه کن. بعد به در و دیوار زدم . یقه ی آمریکا را گرفتم. هو کن عمو سام را. تئوری توطئه. نه عزیز دلم ما هرچه می کشیم از خودمان می کشیم. از بدبختی و فلاکت و بی همه چیز بودن خودمان است.فلک زده که می گویم نه اینکه بدیم. نه.دقیقا فلک زده ایم. به اوسی گفتم تو اتاق را با خواهرت اجاره می دهی یعنی چه؟ گفت یعنی تابستان یکی از اتاق هایمان را با خواهر کوچکم به مسافر و مشتری اجاره می دهم. سوت قطار … صدای خدایی که نیست. هفده ساله بودم.بعد نوزده ساله شدم. فرزین بچه ی کجای اطراف قزوین بود. الموت؟ گفت ۴ سال است که سرباز است. پخش مواد پادگان با اوست. بعد فرمانده پادگان جلوی پانصد شش صد نفر آدم او را کشید بالای جایگاه و گفت این بی غیرت اگر غیرت داشت زنش را اجاره می داد و مواد مخدر بین جوان ها پخش نمی کرد. بعد محکم خواباند در گوشش.صورتش سرخ بود.حالا رنگ خون شد. این دیگر سرخ نبود. کبود بود. مثل زندگی فرزین. مثل اجاره رفتن خواهر اوسی. مثل فلک زدگی من ،تو،او،ما…نه الان "جز" آرمسترانگ جواب نمی دهد ،بلوز میلس دیویس بگذار.آلن گینزبرگ بخوان.یاد اسماعیلِ رضا براهنی افتادم. یاد فحش های رکیک بوکفسکی…گفت :حاجی یه لهجه ترکی غلیظی داشت. ما ایستاده بودیم دم مغازش و اول سر صبحی سیگاری می پیچیدیم. از این دم پایی های آخوندی می پوشید و یه عرق چین چرک هم رو سرش بود.اومد ما رو مثل مرغ کیش کیش کرد. اون موقع ها هنوز گاو و گوسفندای مردم تو کوچه ها ول می چرخیدن. ما که رفتیم اونورتر، یه ماده گاوی اومد راس نیشست جلوی مغازه ی حاجی. اومد بیرون که گاو رو مثل ما کیش کیش بده که بره. گاوه از ما گاو تر بود و محل سگ نمی ذاشت به حاجی. گف بیاین کمک ،اینو ردش کنیم.حالا فارسی - ترکی هم حرف می زد. ما هم تو لَک بودیم و محل نذاشتیم و بدتر عصبانی شد و یک لگد محکم زد به پشت گاو. گاو مثل فنر از زمین کنده شد و فرار کرد و حاجی هم دنبالش. گفتیم مگه نمی خواستی بره .رف خب! می دوید و داد می زد :بی پدر مادرا دمپاییم تو ک... جا موند!بنویس بنویس بنویس…از همان جایی شروع کن که کسی ننوشته است. تو خط سومی .بنویس.
ش.ن.ل.ع


هیچ نظری موجود نیست:

پست‌های پرطرفدار