۱۳۹۳ بهمن ۱۵, چهارشنبه


گمان نکن که من به چیزی به نام »عشق» باور ندارم و آن را نفهمیده ام و نمی فهمم.می گویند به اندازه ی هر انسان در دنیا عشق وجود دارد و من کمی دشوارتر می گویم که شاید برای هر انسان هم  گاهی  این اتفاق تکرار پذیر باشد.چیزهایی هست که الان نمی توانم بگویم.چیزهایی هست که گویا نباید بگویم.تفاوت تو و من در این است که تو براحتی می توانی زوایای وجودت را تشریح کنی .تو بگو حتی برای چند نفر. ولی من باید  تمامی این اتفاقات را در هزار توی استعاره  و ایهام  به خارج از خودم  پرت کنم.همین است که هزارانی چون تو از من هیولایی در ذهن خویش ساخته اند که انگار  مثل یک ماشین در خانه نشسته است و اخبار را دنبال می کند و ته قضیه چند تا دری وری به  فلان شخصیت سیاسی می گوید و تمام.اما چه کسی می داند که در مغز »ورتر جوان»درونم چه می گذرد. چه کسی می داند که شاهین نجفی سی و یک ساله که امروز تبدیل به گرگ شده است  چه بود و چه شد. زمانی راجر واترز می گفت  که اگر گیتار در دست نمی گرفتم حتما  اسلحه در دستانم بود و من این مفهوم را با تمام وجودم درک می کنم. من هم باور دارم که جهان می تواند یا می توانست زیبا باشد.حتی در لجن ها هم می توان چیز های زیبا پیدا کرد.اما مشکل بزرگ من با خودم و جهان اطرافم حقیقت لخت و زشتی ست که من توانایی پنهان کردن آن را ندارم.از همین روی در زندگی خصوصی خودم هم نمی توانم به خودم دروغ بگویم.از همین روی من یک راستی چندش آورم و تا امروز به این نتیجه رسیده ام که انسان  به هیچ وجه در پی حقیقت نیست و ترجیح می دهد که دروغ های ارامش بخش را بشنود




هیچ نظری موجود نیست:

پست‌های پرطرفدار