یادداشت ها و دلنوشته های شاهین
نجفی
آیا این حسین است که داد می زند.
برای اولین بار لب به مشروب زدم و تا سه روز افتادم.کسی باور نمی کرد که
من اهل انزلی باشم و در 18 سالگی مشروب نخورده باشم.رنگ و بوی شعرهایم آنچنان عوض شد
که خودم را به وحشت می انداخت:آیا این خداست که بوق می زند/رد شو من کنار می کشم/آیا
این حسین است که داد می زند/هل من ناصر.../من کنار می کشم رد شو.چیزی را که در پی اش
بودم یافته بودم.
خدایی وجود نداشت و آخرین ضربه را نیچه به من وارد کرد.نیچه ،من بودم.شاعری
که هم عصرانش او را ندیدند و فرزانگی را به من آموخت.نیچه را جویدم.در مقام یک شاگرد
او را خوردم.نیچه به من فقط یاد نداد،او مرا برای خودم کشف کرد. اینجا بود که فهمیدم
من درواقع هیچگاه به خدا اعتقادی نداشتم و تنها گمان می کردم که چیزی بزرگ تر از من
می تواند باشد.از همین روی من هیچگاه خدا را پرستش نکرده بودم .من همیشه با او در حال
معامله بودم.اگر گناهی می کردم و توبه می کردم برای دلجویی از او بود و نه از این روی
که او خداست و من بنده. من هیچگاه بنده نبودم. من تسلیم نبودم و این ابتدایی ترین اصل
اسلام بود که من مقید به آن نبودم.
بخشی از یکی از یادداشت های شاهین نجفی
بخشی از یکی از یادداشت های شاهین نجفی
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر