۱۳۹۳ تیر ۱۹, پنجشنبه

در آستانه سی سالگی

چرا کم می نویسم؟این پیش فرض همیشه در ذهن من بوده است که مردم بیشتر دوست دارند که بشنوند تا اینکه بخوانند.شاید هر چه بدبختی گریبانگیر ماست زیر سر همین نخواندن باشد.نخواندن ما مردم همه چیز دان .پائولو کوییلو تعبیر زیبایی درباره معتاد ها دارد. می گوید که یک معتاد به حدی از توهم در توانستن می رسد که دیگر نیازی به عمل کردن نمی بیند چون می داند که می تواند.شاید ما هم دچار همین توهم دانستن و توانستن باشیم و دیگر قدمی بیش و پیش برداشتن را ضروری نمی بینیم.بگذار بگذرد.
آنا.هر آنچه نوشتم را فراموش کن.هرآنچه که تجربه کردم را به چیزی نگیر.جهان غمگین تر از آنی ست که انتظارش را داری پس به آن بخند.و من خندیدم و باور کردی که شادم مثلن و نبودم.از چند سالگی بود که روزهایم را می نوشتم.وقتی بیگانگی کرختی را روی پوست بدن ات حس می کنی .آنقدر نزدیک، شبیه نفس زدن تو که گونه هایم را خیس می کرد و خیس ام آنا.ابلهانه ترین شاعرانه ها را زیر باران نشخوار کردم و چشم هایم را بستم و نفس ام را حبس کردم تا رویای نوعی دیگر از بودن را تجربه کنم و بیهوده بود.دوباره می گویی بیهوده بود .نه از احساسات شاعرانه ی خیس و آبکی خبری است و نه نعره های فیلسوفانه ی توهم زدگانی که می خواستند دنیا را در زیرزمین خانه ای اجاره ای تغییر بدهند.نه تو بودی و نه هیچکس دیگر.تنها طغای بود که در چشمان طبیعی اش زل می زدم و در خلوتم میگفتم:طغای تو چرا همیشه غمگینی؟مگر بزرگترین غم تو غم نان ات نیست ،آب و غذا و لانه ات مرتب است و مثلن صاحبی داری که تو را می فهمد،چرا که به دنیای تو نزدیک تر است تا به دنیای آدمیزاد.طغای دُمش را آرام تکان داد و یکی از سیگارهای مرا برداشت و روشن کرد.فندک را زیر سیگار گرفتم.تو و شما طبیعی نیستید یعنی از آنچه دگردیسی ناتور برای تان درهم پیچیده بود فراتر رفتید ،در واقع فرار کردید .عجب زوزه های بکری داشت این مرد.

آنا بلند شد و ضبط را خاموش کرد . دیگر صدای مرا گوش نمی دهی.باید از تو و صدایت فرار کنم .نگفتی ولی می دانستم. مجبور بودی و دلایلش را خودت می دانستی و من که علت العلل بودم.چه دنیای بکر و کوچکی داشتیم.من شبیه ترومن هر روز صبح بلند می شدم و ترا می بوسیدم و هر روز دوباره ی روزهای پیشین بود در یک نادانستگی معصومانه.که جهان را اندازه وسعت آغوش مان می پنداشتیم و هیچ بنی بشری از مجازی ترین دنیاها ما را فیلتر نمی کرد ،ما را هک نمی کردو دستان غیبی آدم هایی که نمی شناسیم پرده ی بودن مان را نمی درید . عجب دنیای کوچک و بکری بود آنا.کودکان بازیگوشی بودیم که شوخی و جدی بازی هایمان آنقدر جدی شد که نفس بازی را از یاد بردیم و دیگر حتی برد و باخت معیار ی برای پایان نبود.ما وجودمان در بازی معنادار شد و باورش کردیم.تو ولی نمی خواهی به عقب برگردی.می خواهی؟نه روی چمن های گذشته راه نمی روم و نمی خواهم فقط گاهی آنها را نشخوار می کنم تا طعم امروز را بهتر بفهمم.همین.

هیچ گاه از تولد هیچ فرزندی و از مرگ هیچ انسانی شاد نشدم.فاصله ی میان تولد و مرگ آنقدر باریک است که برای هر دو آنها می توانی در آنِ واحد اشک بریزی.پس تو چرا از مرگ دشمن ات شاد می شوی؟یا من خیلی از مرحله پرتم یا تو آنقدر از معنای انسان پرت شده ای که زندگی را با هر قیمتی می طلبی.برای همین از اعدام و سنگسار و قصاص بیزارم .هرآنچه که در آن نفرت باشد انسان را از آنچه هست بیمار تر می کند و تو با دست خودت ویروس های نفرت را به بدن ات تزریق می کنی.ما را به حال خود بگذار تا با نفرتمان خویشتن زخمی خویش را التیام بخشیم. چرا که معنی وجودمان در نفرت معنادار شده است و نفرت ها ی کوچک زندگی را آنچنان فربه کرده ایم که امروز ناگزیر از زیستی انگل گونه ایم.چسبیده به نفرت و درآغوشش .چرا که همچون دیواری ستبر ما را در پناه خویش می گیرد.تو هم نفرت می ورزی.گاهی برای فراموش کردن و گاهی برای به یاد آوردن.خداوند من پستان های کوچک خویش را به من هدیه داده بود . خداوند من مهبل سرخفام خویش را به من هدیه داده بود و سوراخی در تحتانی ترین زوایای پیکره ی باریک و ظریف اش.چطور نفرت نمی ورزی ؟گفت بنشین و مثل یک مرد....مثل یک مرد؟!!!...مثل هر چیزی که خودت فکر می کنی هستی ،برایم بگو که ...من حسرت این را داشتم که شب وقتی به خانه بر می گردم چیزی به نام پدر گوشم را بکشدو بگوید :تا این وقت شب کجا بودی.من زیاد "پدر پدر " می کنم.مهم نیست من با همین "پدر پدر" کردن های تو این را کشف کرده ام. این خودش ثابت می کند مهم ترین اختراع بشر چیزی نیست جز خدا. یعنی برساختن یک هیچ از هیچ. انسان هیچگاه دوباره چنین اختراعی نکرد.پدر هم برای من یک هیچ کوچک بود که از هیچی از تو برساختم اش.باورت می شود 24 ساله شده ام.19 شهریور بود.12 روز بعد ،جنگ شد.بعد ها تاریخ می نویسد که از نشانه های مبعوث شدن من شروع جنگ بود و با زاییده شدن من شکم یک زن دریده شد و خون از آن فواره زد روی صورت کودکی که تا 4 سالگی پستان مادرش را می مکید و شعر می گفت.توازن منفی نیروها یعنی در" حسرت فوت کردن شمع کیک تولد" بیست ساله شوی و کیک ات شمع نداشته باشد وبعدها ابلهانه ترین مراسم زندگی ات یادآوری روز ولادت ات باشد.پدر نداشتن مهم نبود اما بیست ساله بعد،حتی بیست شمع کوچک نداشته باشی...ولی کیک هم نداشتی...آن هم مهم نبود ولی شمع مهم بود .حالا چقدر خانه ام شمع دارد و نمی سوزانم شان.چقدر نمی سوزانم شان.دیگر به من تبریک نگو. مرا ابله فرض نکن.بگذاربهانه هایم آنقدر بزرگ و دست نیافتنی باشند که از دست نیافتن ها دچار رعشه هایی لذت بخش و شهوانی بشوم .اما من چه؟مرا که بدست آوردی؟آنچه که از دست رفته است(از دست می رود)،پس هیچگاه به دست نیامده است.محال است آزادی را از مردمی بگیری که آن را به دست آورده اند.آنها گمان می کردند که آزادند.خوابیدی آنا؟چرا هروقت من از آزادی حرف می زنم تو می خوابی؟بگذار بگذرد.


هیچ نظری موجود نیست:

پست‌های پرطرفدار