من شرررم(2)
گرفت. می خواستم داد بزنم آخه لامصب من چرا نمی تونم تورو بپرستم. چرا دوستت ندارم.اما تو مرا دوست داشته باش.اگر خدایی وجود داشته باشد یقینن باید مرا دوست داشته باشد.من تمام آن چیزی بودم که یک انسان-حیوان می توانست باشد.من کثیف نبودم.من هیچ وقت خودم را حتی به خودم نفروختم .با او دشمن نشدم تنها انکارش کردم تا تکلیف خودم را با خودم معلوم کنم.گفتم اگر هستی ،باش .به هیچ جای تو بر نمی خورد که یک نفر از این میلیارد نفرآدم که ادعای آفرینش شان را داری در برابرت خم نشود.تو راه خودت را برو و من راه خودم را.من از او دست کشیدم و او از من دست نمی کشید و کلام منتصب به او با زبان فصیح عربی در هر موقعیت و مکانی بر من نزول می کرد.من پیامبر خودم بودم.پیامبر گردن کشی که بعثت خویش را انکار می کرد.از این روی "شر" شدم. از سر لجاجت خودم را ملقب به"شر" کردم.گفتم اگرتو خوبی مطلق هستی پس من از تو نیستم .من بدی مطلق می شوم و نبودم.او می کشید و من می کشیدم.خودم را با خودم درگیر می کردم. با این همه"خود " باید می جنگیدم.مغرور بودم اما خودخواه نبودم.یک پارادوکس دیوانه کننده بود. من "با" یا "برای" دیگری زندگی می کنم یا "با" یا " برای" خودم.این سوال کلیدی من بود. من شق دوم را قبول کردم. باید خودم را جمع و جور کنم.باید مستقل بشوم. پست مدرنیسم اینها را تئوریک به تو می گوید.
قانون این است:
1.هیچ قانون مطلقی وجود ندارد.همه چیز نسبی ست
2.به پدیدارها توجه کن."منشا" باطل است.علت غایی توهم است.چیزها منوط به ما به ازای مادی و بیرونی خویش اند.
3.کثرت را بپذیر،وحدت، مطلق و راکد است ،پس می گندد.
4.همه ی چیزها درونی اند. نمی توان تعالی هنجارها را پذیرفت.قانون اول .قوانین بر اساس زمان و مکان متغییر وبی بنیان است
5.ساختن در برابر حاضر بودن.چیزها"حضور" ندارند،بلکه ساخته می شوند.
تکلیف من با خدا و خودم مشخص شد.او را به زبان می کشم و در کلمات و مفاهیم و اسطوره ها حبس می کنم. اینگونه همانقدر حقیقی ست که یک سیمرغ .پس منظور سوفسطایی ها این بود. آن ها اینگونه حقیقت را آنقدر کوچک و زبون کردند تا از انسان و واقعیت آشکارش بزرگ تر نشود.درواقع بود و نبودش آنقدر لازم بود که بتوانی با آن، خودت را پس از دفع پاک کنی.اندازه ی یک دستمال کاغذی یا نواری بهداشتی خون آلودی که پس از جمع کردن خون، خاصیت اش از بین می رود. مثل گیتاری که تا زمانی که می نوازی اش وجود دارد.گفتم گیتار...گیتاراز آن سازهایی بود که سالها پیش از اینکه داشته باشم اش،صدای اش را با دهان ام تقلید می کردم.اولین گیتارم را خواهر بزرگم برای خرید. همان خواهری که اولین دوچرخه را برایم خرید و وقتی از پنجره ی به کوچه نگاه کردم و دوچرخه ی" ایران دوچرخ "سبز رنگ تعاونی شرکت را پشت وانت دیدم فریاد زدم الله اکبر و نفهمیدم چطور دویدیم تا دم درب خانه.فکر کنم پانزده سال داشتم.دیگر لازم نبود دوچرخه ی دیگران را یواشکی بدزدم و سوار شوم.گیتار را هم وقتی به خانه آوردم،نمی دانم چقدر نگاهش کردم.فقط نگاهش کردم. نمی دانستم باید چکار کنم.نود هزار تومن یعنی یک چیزی در حد رویا بود در آن زمان.خواهرم گفته بود موتور گازی بخرم برای ات یا گیتار؟واقعن از روی حادثه و کنجکاوی گفتم گیتار.یعنی به اندازه ی یک موتور گازی می توانست زندگی من در راهی دیگر جریان پیدا کند.به همین راحتی.یک ماه نشد که در راه کلاس،چون کیف ارزانی داشتم و بند مسخره و شلی داشت،در حالیکه گیتار را به پشت انداخته بودم،مثل بمب به زمین افتاد و منفجر شد. یک بهانه برای گریه کردن. کسی را پیدا کردم و گیتار را تعمیر کرد..حالا مشکل بعدی پول کلاس گیتار بود.یک سال با هر بدبختی بود رفتم. اما بعد کتاب خریدم و شروع کردم از روی کتاب زدن. بعد از من در خانواده ی ما کسانی دیگر هم به دنبال ساز زدن رفتند و از سر کنجکاوی و به راحتی ساز خریدند ولی هیچکدام نوازنده نشدند. دغدغه نداشتند.تفریح بود برایشان. من ولی سنت خودم را داشتم.چیزی را که شروع می کردم باید تا تهش می رفتم.یک سال نبود که گیتار میزدم.در فکر ساختن یک گروه افتادم.یک کیبورد، سه تا گیتار.درام و باس نداشتیم. کارهای دیگران را کاور می کردیم.اما کارمان به اجرا و کنسرت نکشید. اولین بار،من و گیتارشکسته ام با دوستی که پدرش از موزیسین های با سابقه بود و البته مرحوم شده بود، روی سن رفتیم. می خواست جمعه ی فرهاد را بزند و من هم به عنوان بک وکال و گیتاریست روی سن رفتم.اولین مسئله ی من این بودکه این شخص نمی تواند جمعه را بخواند. من او را می شناختم. او نه فرهاد را می فهمید و نه ترانه و موسیقی منفردزاده را.آن موقع ها برای ما معیار موسیقی معترض، اسفندیار منفردزاده بود.عمو اسفندیار و عمو ایرج جنتی که برای شان همیشه پیشوند غول را استفاده می کردیم.این ها دایناسور بودند. منقرض شده و بزرگ. شهیار قنبری هم اینگونه بود،اما ما با احتیاط درباره اش حرف می زدیم.نمی دانم شاید چون جوان تر بود،اما آنقدر به گردن ترانه حق داشت که نمی شد ازش به راحتی گذشت.گروه کودکانه بود. حرفه ای نبودیم. دنبال کسانی بودم که از من در موسیقی قویتر باشند.پیدا کردم و کار را شروع کردیم. آنقدر ترانه داشتم که بتوانم متفاوت کار کنم.اما در راک و پاپ سرگردان بودم.فکر های زیادی داشتم.با فلامنکو آشنا بودم و دوست داشتم با زبان گیلکی فلامنکو بخوانم.هنوز درگیر فریدون فروغی و فرهاد مهراد بودم.هنوز رد پای عمو ایرج به روشنی در کارهایم بود.آن موقع ها یغما گلرویی و ترانه هایش بر سر زبان بود. من از او کوچک تر بودم و تنها کسی بود که گمان می کردم ترانه ی درست را دنبال می کند.اما زبان اش برایم زبان مجوز بود. نمی شناختم اش مثل امروز، که چقدر وحشی ست.بعدها که کارهایش را برایم فرستاد آنقدر شرمنده شدم که حتی به خودش نگفتم.زمانی بود که موسیقی بدون مجوز و زیرزمینی را فقط معدودی از افراد می شناختند.اوهام سر و صدا کرده بود .اما نپسندیده بودم.با راک، کلاسیک خواندن را دوست نداشتم.فکر می کردم راک را اخته می کند و هنوز هم اینطور فکر می کنم.به هر حال از دنیای شعر به موسیقی و ترانه کشیده شده بودم.آیا باید یکی را انتخاب می کردم.کارهایی پیش می آمد در سینما و تئاتر که امتحان شان کردم .اما واقعیت این بود که در تئاتر احساس بدی به من دست می داد. آن موقع می گفتم که تئاتر در تئاتر ابلهانه است. زندگی خودش یک صحنه ی ابلهانه است. من چطور می توانم در بازی ،بازی دیگری را شروع کنم. البته فقط یک حس بود.در این مورد ترجیح می دادم بیشتر بیننده ی بازی باشم تا بازیگر.سال هشتاد .چندمش بود یادم نیست. فقط می دانم که دوره ی امتحانات بود.آن موقع یک موتور سیاه سه دنده ای داشتم.از علاقه ام به موتور سواری هیچوقت نگفتم و از اینکه بعد از ایران هیچوقت موتور سوار نشدم.با کسی دیگر بودم.از خانه به جایی می رفتیم که نمیدانم کجا بود.من پشت نشسته بودم و به پیاده رو نگاه می کردم.یک ایستگاه اتوبوس بود و چند نفر دختر شانزده-هفده ساله ایستاده بودند.دیگر چیزی ندیدم .دختری بود که انگار موهای خرمایی اش جلوی چشمان اش ریخته بود.ریخته بود و من ریختم. یعنی چه؟من؟شاهین نجفی؟آخر شما که مرا نمی شناختید.زن برای من چیزی بود در حد یکی از موجوداتی که فقط آفریده شده اند جهت رفاه من.من ثقل جهان بودم. من انسانم و زن،تنها یک زن است.عشق؟ابلهانه ترین مفهومی که رمانتیسیسم از آن برای درآوردن اشک ابله ها استفاده می کند.من اینطور فکر می کردم.آنقدر از نیچه درباره ی زنان جملات قصار می دانستم که هیچ زنی نمی توانست با من درباره ی برابری حقوق اش با مردان صحبت کند. من نه از موضع جامعه شناختی ،بلکه فلسفی او را خاک می کردم.اما آن موهای خرمایی مرا دزدید. ظریف بود.پیشانی بلندی داشت که زیر موهای پریشان اش پنهان بود. لب های ورم کرده و کمرنگی که انگار همیشه خیس بود.با چشمانی درشت که خمار بود.به دوستانم گفتم.همه حیرت کردند.بارها پیش آمده بود که با دختری دوست شوم ولی هیچگاه نمی خواستم. من حالا دیگر آن شاهین پانزده –شانزده ساله نبودم.ریش و سبیل داشتم،قدم کشیده تر شده بودم.بدنم ورزیده شد بود در کاراته و بعد ها وزنه هم میزدم و تا هشتاد کیلو هم رسیده بودم.چهره ی لطیفی نداشتم اما می دانستم که قیافه ام زیبا و مردانه شده است.موهایم بلند بود و صاف کرده بودم شان و یک برگ آس دیگر هم داشتم. نسبت به زنان بی تفاوت بودم.این حالت دو نوع رِآکسیون در پی داشت. اینکه یا برای دختران یک شخصیت از خودراضی و مغرور و نچسب جلوه می کردم و یا اینکه مجذوب من می شدند.اما این بار همان چیزی که به طور عام "عشق" می نامیم،طوری یقه ی مرا گرفت و جایی گرفت که نه می توانستم پیش از آن تصور کنم و نه توان مقابله با آن را داشتم. در دستان اش گل سرخی داشت. بعد سوار مینی بوس شد و ما فرمان را چزخاندیم.گل را پرت کرد در خیابان و من گل را برداشتم و از آنجا سوختن من شروع شد.پیش از آن تنها با دو دختر صحبت کرده بودم و تنها یک بار شده بود که دختری را ببوسم.یک سال پیش از آن زمان. برای اولین بار با یک دختر به سینما رفته بودم.هیچ علاقه ای به او نداشتم و تنها بر اساس یک آشنایی سطحی با من دوست شده بود. دختر ساده و خوش قلبی بودولی چیز خاصی برای جذب کردن من نداشت.در سینما با ولع مرا می بوسید و من به هیچ عنوان بلد نبودم این کار را. در فیلم ها فقط دیده بودم که چطور همدیگر را می بوسند. در همین حد در تاریکی سینما با من عشق بازی کرد. کمی عصبی بودم که چرا فیلم را درست نتوانسته بودم ببینم. بعد با غرور از سینما بیرون آمدم و دوستانم را دیدم و قرار بود برویم جای همیشگی بنشینیم و حتمن درباره ی مزخرفاتی چون شعر و سیاست و سینما حرف بزنیم. احساس کردم معده درد سختی گرفته ام. این درد برایم غیر قابل درک بود،چون مربوط به معده نبود و بیشتر به بالای بیضه هایم ربط داشت.تحریک شده بودم ولی بدون هیچ ارضایی.یک ماه هم کمتر با آن دختر تلفنی حرف میزدم. چیزی برای گفتن نداشت.در نهایت با احترام از او خواستم که بی خیال من بشود. هیچ تماس جنسی دیگری با او نداشتم.گریه کرد. گفت دوستم دارد. اما من اصلن نمی فهمیدم که چرا باید مرا دوست داشته باشد.سال هشتاد.گل را برداشتم و از فردا سر همان ساعت جلوی همان ایستگاه بودم.من عاشق شده بودم.نمی توانم چیز بیشتری بگویم.تمام سال های پس از آنِ من، با او طی شد.نه به عنوان یک دوست دختر. او همه چیز من شده بود. تمام زوایای وجود مرا تسخیر کرده بود. به شعرهایم کشیده شده بود.روز چندم آشنایی مان بود که او را به دوستانم معرفی کردم. یکی از دوستانم خواست آب سرد پاکی روی سرش بریزد و گفت می دانی شاهین کیست؟ می دانی ممکن است او را هر لحظه از دست بدهی؟ می دانی ممکن است زندگی خودت و خانواده ات هم به خطر بیافتد؟گفت مگر شما و شاهین چه می کنید؟گفت ما درگیر مبارزه هستیم.ما شاعرانی هستیم که جانمان را برای این راه گذاشته ایم.فعلن در دستمان قلم است ولی معلوم نیست فردا چه چیزی در دستمان باشد. چرت می گفت البته.ما دل کشتن یک گنجشک را هم نداشتیم. آن موقع ها تحت تاثیر دیگران حرف هایی می زدیم که هیچگاه عملی نشد.تسخیر پاسگاه و ترور فرمانده ی نیروی انتظامی و مامورین اطلاعات هیچگاه از حد حرف جلوتر نرفت.ما شاعر بودیم و این کارها در توان ما نبود.اما راست می گفت که در خطریم.گفت من همه چیز را می دانم. من هم در کنار شاهین هستم تا هرجایی که برود.این را مغرور گفت. یک دختر هفده ساله. آنقدر بزرگ گفت که دوستم خفه شد.بعد باید می رفت. رفتم که برسانم اش. گفتم واقعن گفتی؟گفت دیگر وقتی برای فکر کردن ندارم.آن موقع ها تئاتر بازی می کرد.گفتم من بچه های تئاتر را می شناسم. محیط سالمی نیست.به خاطر من تئاتر را کنار گذاشت. مثل این بود که او به من بگوید محیط شعری سالم نیست(و واقعن هم نبود و چه چیزی اصلن سالم بود؟)و من هم باید رهایش کنم.خیلی زود به خانواده هم معرفی اش کردم.بعدها فامیل او هم فهمیدند.اما هنوز چیزی به نام ازدواج برایم بیگانه بود.حس عجیبی به من می گفت که اتفاقی می افتد.نمی دانستم آن اتفاق چیست اما چهار سال بعد آن اتفاق افتاد که هیچ شخصی از آن مطلع نبود جز دو دوست وفاداری که اعتماد کامل به آنها داشتم.بخش هایی از زندگی من هست که فعلن نمی توانم درباره ی آن توضیح بدهم،چون عناصری که با من بودند هنوز در ایران هستند و کنترل می شوند.قرار شد یک هفته از ایران خارج شوم تا همه چیز آرام شود و قرار شد از طریق رابطه هایی که در مجلس و فرمانداری بودند ، مسئله حل شود،اما نشد.آخرین کنسرت من در ایران.شهریور هشتاد و سه.کسی نمی دانست پشت کنسرت های من چه خبر است.آن زمان من اجازه ی اجرا نداشتم .هنوز دوره خاتمی بود.با یک اسم دیگر وبا کمک نماینده ی شهر در مجلس که مرد نازنینی بود، مجوز گرفتیم. همان زمان مامور ارشاد به کنسرت آمد. شب آخر بود.بچه ها قرار بود با "تاکی واکی"به داخل خبر بدهندولی این شخص ،شخص همیشگی نبود، ولی من می شناختم اش. اطلاعاتی بود و در ارشاد هم کار می کرد.همان جا روی سن تف کردم روی زمین و او هم دید و فهمید که یعنی چه.دیگر همه چیز تمام شده بود.از رابطه هایم پرسیدند.از اسامی شاعرانی که قبلن هوادار سازمان های سیاسی بودند و فکر می کردند من هم سمپات سازمانی هستم که نبودم.اما می دانستند ما چه می کنیم.یک قسمت اش هم دشمنی راستی ها بود البته.از انتخابات سال پیش مجلس، کینه ی مرا به دل داشتند.رفتم ترکیه و گفتم تا یک هفته بر می گردم. بعد غیابن حکم صادر کردند.قاضی طیبی از سال هشتاد و دو مرا می شناخت.سر درگیری با رئیس راهنمایی رانندگی و فحاشی و این جور حرفها.دو شب بازداشت بودم و بعد با وثیقه آزادم کرده بودند. از داخل گفتند ادامه بده به راهت.برنگرد .گفتم کجا بروم. آمدم آلمان. حالا نه دوستی نه آشنایی.تنها به معنی مطلق اش.این دیگر نسبی نبود.در خیابان راه می رفتم و"قریه من" فریدون فروغی را می خواندم و بلند بلند گریه می کردم. خدا من اینجا چه می کنم. اینها کی هستند.زنگ زدم ایران. گفتند آشنایی هست در شمال آلمان. زنگ زدم و گفت بیا. رفتم باجه ی فروش بلیط قطار. گفتم می خواهم بروم فلان جا. گفت شصت یورو.من پنجا و پنج یورو داشتم هنوز.تمام پولم. گفتم اینقدر دارم،نمی شود بلیط را بدهید .خندید. مثل آدم های بوق رفتم سراغ یک تاکسی.گفتم مرا تا این شهر برسانی چقدر می شود.نمی شناخت .زد توی آدرس یاب اش. خندید.آنقدر دور بود که با تاکسی رفتن، خنده دار ترین و گران ترین حالت ممکن بود.رفتم پلیس را پیدا کردم و گفتم من پاسپورت ندارم. گفت خوب که چی؟گفتم من می خواهم پناهنده بشوم.بعد دست هایم را آوردم جلو که یعنی دستبند بزنید. خندید.با احترام مرا به یک ون هدایت کردند. از من عذر خواستند و گفتند که قانونن باید یک شب بازداشت باشم. این بازداشگاه بود؟یک تخت مرتب و دستشویی و دمپایی و یاد بازداشتگاه ایران افتادم.یاد روزهایی که ته سیگار می کشیدیم. یاد بازداشتگاه سربازی افتادم که از سرما در هم می پیچیدیم.من در آلمان بودم، سرزمین نیچه،بتهوون،مارکس،هگل،هابرماس....
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر