هیچ گاه از تولد هیچ فرزندی و از مرگ هیچ انسانی شاد نشدم
فاصله ی میان تولد و مرگ آنقدر باریک است که برای هر دو آنها می توانی در آنِ واحد اشک بریزی
پس تو چرا از مرگ دشمن ات شاد می شوی ؟
یا من خیلی از مرحله پرتم یا تو آنقدر از معنای انسان پرت شده ای که زندگی را با هر قیمتی می طلبی
برای همین از اعدام و سنگسار و قصاص بیزارم...
هرآنچه که در آن نفرت باشد انسان را از آنچه هست بیمار تر می کند و تو با دست خودت ویروس های نفرت را به بدن ات تزریق می کنی
ما را به حال خود بگذار تا با نفرتمان خویشتن زخمی خویش را التیام بخشیم ، چرا که معنی وجودمان در نفرت معنادار شده است و نفرت ها ی کوچک زندگی را آنچنان فربه کرده ایم که امروز ناگزیر از زیستی انگل گونه ایم چسبیده به نفرت و در آغوشش
چرا که همچون دیواری ستبر ما را در پناه خویش می گیرد
تو هم نفرت می ورزی
گاهی برای فراموش کردن و گاهی برای به یاد آوردن.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر