۱۳۹۳ اسفند ۲, شنبه

دست نوشته ای دیگر از شاهین نجفی در سال 2008

از عشق تا پناهندگی...

سال هشتاد ، چندمش بود یادم نیست ، فقط می دانم که دوره ی امتحانات بود
آن موقع یک موتور سیاه سه دنده ای داشتم ، از علاقه ام به موتور سواری هیچوقت نگفتم و از اینکه بعد از ایران هیچوقت موتور سوار نشدم ، با کسی دیگر بودم ، از خانه به جایی می رفتیم که نمیدانم کجا بود ، من پشت نشسته بودم و به پیاده رو نگاه می کردم ، یک ایستگاه اتوبوس بود و چند نفر دختر شانزده-هفده ساله ایستاده بودند ، دیگر چیزی ندیدم ، دختری بود که انگار موهای خرمایی اش جلوی چشمان اش ریخته بود ، ریخته بود و من ریختم...
یعنی چه؟ من؟ شاهین نجفی؟ آخر شما که مرا نمی شناختید...
زن برای من چیزی بود در حد یکی از موجوداتی که فقط آفریده شده اند جهت رفاه من ، من ثقل جهان بودم ، من انسانم و زن ، تنها یک زن است
عشق؟ ابلهانه ترین مفهومی که رمانتیسیسم از آن برای درآوردن اشک ابله ها استفاده می کند !!
من اینطور فکر می کردم ، آنقدر از نیچه درباره ی زنان جملات قصار می دانستم که هیچ زنی نمی توانست با من درباره ی برابری حقوق اش با مردان صحبت کند
من نه از موضع جامعه شناختی ، بلکه فلسفی او را خاک می کردم..
اما آن موهای خرمایی مرا دزدید ، ظریف بود ، پیشانی بلندی داشت که زیر موهای پریشان اش پنهان بود ، لب های ورم کرده و کمرنگی که انگار همیشه خیس بود ، با چشمانی درشت که خمار بود ، به دوستانم گفتم ، همه حیرت کردند ، بارها پیش آمده بود که با دختری دوست شوم ولی هیچگاه نمی خواستم
من حالا دیگر آن شاهین پانزده –شانزده ساله نبودم ، ریش و سبیل داشتم ، قدم کشیده تر شده بودم ، بدنم ورزیده شد بود در کاراته و بعد ها وزنه هم میزدم و تا هشتاد کیلو هم رسیده بودم ، چهره ی لطیفی نداشتم اما می دانستم که قیافه ام زیبا و مردانه شده است ، موهایم بلند بود و صاف کرده بودمشان
یک برگ آس دیگر هم داشتم ، نسبت به زنان بی تفاوت بودم ، این حالت دو نوع رِآکسیون در پی داشت ، اینکه یا برای دختران یک شخصیت از خود راضی و مغرور و نچسب جلوه می کردم و یا اینکه مجذوب من می شدند
اما این بار همان چیزی که به طور عام "عشق" می نامیم ، طوری یقه ی مرا گرفت و جایی گرفت که نه می توانستم پیش از آن تصور کنم و نه توان مقابله با آن را داشتم ، در دستان اش گل سرخی داشت ، بعد سوار مینی بوس شد و ما فرمان را چرخاندیم ، گل را پرت کرد در خیابان و من گل را برداشتم و از آنجا سوختن من شروع شد...
پیش از آن تنها با دو دختر صحبت کرده بودم و تنها یک بار شده بود که دختری را ببوسم ، یک سال پیش از آن زمان برای اولین بار با یک دختر به سینما رفته بودم ، هیچ علاقه ای به او نداشتم و تنها بر اساس یک آشنایی سطحی با من دوست شده بود ، دختر ساده و خوش قلبی بود ولی چیز خاصی برای جذب کردن من نداشت ، در سینما با ولع مرا می بوسید و من به هیچ عنوان بلد نبودم این کار را
در فیلم ها فقط دیده بودم که چطور همدیگر را می بوسند ، در همین حد در تاریکی سینما با من عشق بازی کرد ، کمی عصبی بودم که چرا فیلم را درست نتوانسته بودم ببینم !!
بعد با غرور از سینما بیرون آمدم و دوستانم را دیدم و قرار بود برویم جای همیشگی بنشینیم و حتما درباره ی مزخرفاتی چون شعر و سیاست و سینما حرف بزنیم
احساس کردم معده درد سختی گرفته ام ، این درد برایم غیر قابل درک بود ، چون مربوط به معده نبود و بیشتر به بالای ب**ض** ربط داشت ، تحریک شده بودم ولی بدون هیچ ارضایی !!
یک ماه هم کمتر با آن دختر تلفنی حرف میزدم ، چیزی برای گفتن نداشت ، در نهایت با احترام از او خواستم که بی خیال من بشود ، هیچ تماس جنسی دیگری با او نداشتم ، گریه کرد ، گفت دوستم دارد ، اما من اصلا نمی فهمیدم که چرا باید مرا دوست داشته باشد
سال هشتاد...
گل را برداشتم و از فردا سر همان ساعت جلوی همان ایستگاه بودم ، من عاشق شده بودم ، نمی توانم چیز بیشتری بگویم ، تمام سال های پس از آنِ من ، با او طی شد ، نه به عنوان یک دوست دختر ، او همه چیز من شده بود ، تمام زوایای وجود مرا تسخیر کرده بود ، به شعرهایم کشیده شده بود ، روز چندم آشنایی مان بود که او را به دوستانم معرفی کردم ، یکی از دوستانم خواست آب سرد پاکی روی سرش بریزد و گفت می دانی شاهین کیست؟ می دانی ممکن است او را هر لحظه از دست بدهی؟ می دانی ممکن است زندگی خودت و خانواده ات هم به خطر بیافتد؟ گفت مگر شما و شاهین چه می کنید؟ گفت ما درگیر مبارزه هستیم ، ما شاعرانی هستیم که جانمان را برای این راه گذاشته ایم ، فعلا در دستمان قلم است ولی معلوم نیست فردا چه چیزی در دستمان باشد ، چرت می گفت البته !!
ما دل کشتن یک گنجشک را هم نداشتیم ، آن موقع ها تحت تاثیر دیگران حرف هایی می زدیم که هیچگاه عملی نشد ، تسخیر پاسگاه و ترور فرمانده... و مامور... هیچگاه از حد حرف جلوتر نرفت ، ما شاعر بودیم و این کارها در توان ما نبود ، اما راست می گفت که در خطریم ، گفت من همه چیز را می دانم ، من هم در کنار شاهین هستم تا هرجایی که برود ، این را مغرور گفت ، یک دختر هفده ساله !! آنقدر بزرگ گفت که دوستم خفه شد
بعد باید می رفت ، رفتم که برسانم اش ، گفتم واقعا گفتی؟ گفت دیگر وقتی برای فکر کردن ندارم
آن موقع ها تئاتر بازی می کرد ، گفتم من بچه های تئاتر را می شناسم ، محیط سالمی نیست ، به خاطر من تئاتر را کنار گذاشت ، مثل این بود که او به من بگوید محیط شعری سالم نیست (و واقعا هم نبود و چه چیزی اصلا سالم بود؟)و من هم باید رهایش کنم؟
خیلی زود به خانواده هم معرفی اش کردم ، بعدها فامیل او هم فهمیدند ، اما هنوز چیزی به نام ازدواج برایم بیگانه بود ، حس عجیبی به من می گفت که اتفاقی می افتد...
نمی دانستم آن اتفاق چیست اما چهار سال بعد آن اتفاق افتاد که هیچ شخصی از آن مطلع نبود جز دو دوست وفاداری که اعتماد کامل به آنها داشتم
بخش هایی از زندگی من هست که فعلا نمی توانم درباره ی آن توضیح بدهم ، چون عناصری که با من بودند هنوز در ایران هستند و کنترل می شوند
قرار شد یک هفته از ایران خارج شوم تا همه چیز آرام شود و قرار شد از طریق رابطه هایی که در مجلس و فرمانداری بودند ، مسئله حل شود ، اما نشد
آخرین کنسرت من در ایران ، شهریور هشتاد و سه...
کسی نمی دانست پشت کنسرت های من چه خبر است ، آن زمان من اجازه ی اجرا نداشتم ، هنوز دوره خاتمی بود ، با یک اسم دیگر و با کمک نماینده ی شهر در مجلس که مرد نازنینی بود ، مجوز گرفتیم
همان زمان مامور ارشاد به کنسرت آمد ، شب آخر بود ، بچه ها قرار بود با "تاکی واکی"به داخل خبر بدهند ولی این شخص ، شخص همیشگی نبود ، ولی من می شناختم اش ، اط... بود و در ارشاد هم کار می کرد ، همان جا روی سن تف کردم روی زمین و او هم دید و فهمید که یعنی چه
دیگر همه چیز تمام شده بود ، از رابطه هایم پرسیدند ، از اسامی شاعرانی که قبلا هوادار سازمان های س... بودند و فکر می کردند من هم سمپات سازمانی هستم که نبودم
اما می دانستند ما چه می کنیم ، یک قسمت اش هم دشمنی راستی ها بود البته ، از انتخابات سال پیش مجلس ، کینه ی مرا به دل داشتند
رفتم ترکیه و گفتم تا یک هفته بر می گردم ، بعد غیابن حکم صادر کردند ، قاضی ط.. از سال هشتاد و دو مرا می شناخت ، سر درگیری با رئیس راهنمایی رانندگی و فحاشی و این جور حرفها دو شب بازداشت بودم و بعد با وثیقه آزادم کرده بودند
از داخل گفتند ادامه بده به راهت ، برنگرد...
گفتم کجا بروم؟
آمدم آلمان...
حالا نه دوستی نه آشنایی ، تنها به معنی مطلق اش...
این دیگر نسبی نبود
در خیابان راه می رفتم و"قریه من" فریدون فروغی را می خواندم و بلند بلند گریه می کردم
خدا من اینجا چه می کنم؟ اینها کی هستند؟
زنگ زدم ایران ، گفتند آشنایی هست در شمال آلمان ، زنگ زدم و گفت بیا ، رفتم باجه ی فروش بلیط قطار ، گفتم می خواهم بروم فلان جا ، گفت شصت یورو ، من پنجا و پنج یورو داشتم هنوز ، تمام پولم...
گفتم اینقدر دارم ، نمی شود بلیط را بدهید؟ خندید...
مثل آدم های بوق رفتم سراغ یک تاکسی ، گفتم مرا تا این شهر برسانی چقدر می شود؟ نمی شناخت ، زد توی آدرس یاب اش ، خندید...
آنقدر دور بود که با تاکسی رفتن ، خنده دار ترین و گران ترین حالت ممکن بود !!
رفتم پلیس را پیدا کردم و گفتم من پاسپورت ندارم ، گفت خوب که چی؟ گفتم من می خواهم پناهنده بشوم ، بعد دست هایم را آوردم جلو که یعنی دستبند بزنید .. خندید
با احترام مرا به یک ون هدایت کردند ، از من عذر خواستند و گفتند که قانونن باید یک شب بازداشت باشم
این بازداشگاه بود؟ یک تخت مرتب و دستشویی و دمپایی و...
یاد بازداشتگاه ایران افتادم ، یاد روزهایی که ته سیگار می کشیدیم ، یاد بازداشتگاه سربازی افتادم که از سرما در هم می پیچیدیم
من در آلمان بودم
سرزمین نیچه
بتهوون
مارکس
هگل
هابرماس ...



هیچ نظری موجود نیست:

پست‌های پرطرفدار