یادداشتی از شاهین نجفی در پاسخ به بد خواهان در سال 2010
پاسخی به بدخواهان
در تاریخ ژوئیه 15, 2010 و ساعت 17:53
از روزی که این اسم لعنتی را چند نفری بیش از حلقه
ی اطرافیان و دوستان قدیمی شنیدند و شناختند ،من در برزخی دیگرگونه زیست کردم.نامی
که دوست داشتم آنقدر به هدر رفت، تا وقتی کسی در خیابانی در غربت مرا بشناسد و بگوید
شما فلانی هستی؟یک لحظه در خود فرو بروم و سوال کنم که آه من یعنی اینم.یک اسم چون
اسم های ریز و درشتی که در تاریخ بدبو و اذهان کُند دیگرانی خفته در این بستر، گه گاه
تکرار شدند .آمدند شبیه مگس و خفته ها با دست از ذهن خسته خویش آن را پراندند.من، یک
تبعیدیِ تا یک ماهِ دیگر سی ساله.جوانی عصیانی که 5 سال پیش تمام عالم را محکوم می
کرد که چرا در ایران نماندند تا بمیرند و فرار کردند؟چرا ؟ و من فرارررریدم.تبعیدیده
شدم.با چشمانی وحشت زده برای بازگشتی زود.بعدها فهمیدم که چقدر استقبال می کنند حاکمان
حجاز از هجرت ما.چرا که یقین داشتند که ما در اینجا در جمع فسیلیان دهه های گذشته تباه
می شویم و بگا می رویم و علف های سیاسی نشخوار می کنیم و برای چاهی به نام ایران طناب
می بافیم و به طناب دیگران با خایه آویزان می شویم و در نهایت چیزی می شویم در شکل
و شمایل غارنشینان غرب نشین.با خودم عهد کردم که به جایی وصل نباشم.از آنچه در ایران
می خواندم دور نشوم.به جای کسب درآمد و چسبیدن به زندگی خانوادگی و شخصی و لذت از موهبات
غرب وحشی ،برای خود اتاقی بسازم شبیه اتاق نمور چوبی ام در ایران با کتاب های موریانه
دریده و دوستانی داشته باشم از جنس خودم و درگیر و مریض و بیقرار.آنقدر فرصت داشتم
تا خود را درگیر خزعبلات دخترکُش و تیتیش پسند بکنم، اما این لامصب در گلویم غده شده
بود.آن روزهایی را می گویم که ایرانییان درگیر"برو برو دیگه تو رو نمی خوام"
و " یه بوس داد و دمش گرم" وفیلم فارسی های اسلامی و عاشقانه های موال پسند
شاعری مونث با صدایی شهوتی بودند( و حالا حتمن نیستند!).من نماندم و هجرت کردم تا آنچه
در قلب کسانی که توان و تاب و فرصت فریادشان نبود را فریاد بزنم و زدم و زدم و تشویق
شدم و فحش شنیدم و تشویق شدم و فحش ...گاه تند رفتم،گاه آهسته رفتم ،گاهی به بیراهه
می زدم.گاهی خسته می شدم و می بریدم. آنها که دلسوزم بودند ، مشفقانه نقد می کردند
و آنان که نقد را به مثابه ی تخریب می شناختند ، ناسزا می نوشتند و می گفتند.اما واقعن
بدخواهان ما از چه چیز در عذابند.از شهرتی که جهانگیر شده است و عام و خاص نام مارا
بر زبان حلوا حلوا می کنند!یا از ثروتی که از کنسرت های جهانی و صد هزار نفری به جیب
زده ام! و یا فروش آلبوم هایی که روزانه به حسابم واریز می شود! و یا جوایزی میلیونی
که برایم می فرستند!و یا بورس های دانشگاهی که به من پیشنهاد می کنند ؟ به چه ؟ از
چه می هراسند؟اگر امروز صد و هشتاد درجه از آنچه که در ایران بودم و اینجا هستم فاصله
بگیرم و برای کمرهای آماده ی قِر و گوش های مسموم لاطائلات شنیده، بخوانم رضایت می
دهند؟اگر با یک فحش آبدار گور پدر تو و خودم بگویم و بشاشم بر خون ندا و سهراب و ترانه
راضی می شوی؟یا اینکه آنقدر بحث را در کلامم بپیجانم که گوه گیجه ی ایرانی بگیری و
با استعاره وایجاز سر بدوانمت ،تا بر سر لطف بیایی و مجوز خواند از سرزمین پدر و مادری
ام را به من تبعدی فلک زده عطا کنی؟ چرا چون تو خیر سرت در جهنم هستی و من بهشتم و
در حال عیش و نوش و گاهی هم حرف زدن.
صد هزار چون تو را به یک موی سفید مادرم نمی دهم
که از پشت تلفن با زبان گیلکی می گرید و منت مرا می کشد که از این چیزها نخوان.فلانی
را گرفته اند.فلانی را اذیت می کنند.و تو ای ابله! من در اینجایم. اینجایی که بماند
با همکاری پلیس اش فرخزاد ها و بختیار ها و قاسملو ها را بر باد دادند ،اما تمام کس
و کارم که در آنجایند.می گویی آنچه که من از ایران تصویر می کنم حقیقت ندارد.مشخص است
که برای تو حقیقت ندارد. تو از کجا آمده ای؟پدرت شب با چه حالی به خانه بازمی گردد؟اصلن
باز می گردد؟خواهرت را به خانه ی بخت فرستاده ای؟ می دانی نسیه یعنی چه؟ می دانی قرض
یعنی چه؟ می دانی چک برگشتی یعنی چه؟می دانی برادرت را بکشند و جنازه اش را هم پس ندهند
یعنی چه؟ می دانی برادر و خواهرت را در زندان بکنند و بخندند یعنی چه؟من می دانم.من
می دانم. من می دانم .ابله من می دانم.وقتی ترانه را می نوشتم یعنی با ترانه به من
هم تجاوز میشد.ابله این تعارف نیست.در بند های حقیقی ایران به من فقط نوشابه فرو نکردند،
اما فرو کردند. آنقدر فرو کردند که امروز با نوشابه ی دوستانم درد بکشم.برای همین امروز
هم با این ثروت هنگفتی که دارم! وچندین ویلا! و ماشین! و هر شب در کلوب ها و دیسکو
ها !نمی دانم چرا شب ها بی دلیل می گریم؟ چرا دلم برای تو غش می رود؟ برای تو که ابلهی
و دوستت دارم. چون نمی دانی که در روزگاری که همه در حال خرید و فروش هستند من ها زیاد
نیستند.تاریخ درباره ی ما قضاوت خواهد کرد.اتفاقن دوست داشتم که تو اینجا بودی و تو
را در آغوش می کشیدم و نه تمام کسانی را که می شناسم و نمی شناسم و تشویقم می کنند.تو
را ،تا معجزه ای می شد و مسخ می شدی و می دانستی ما با چه فلاکتی داریم این بار را
پیش می بریم. آنگاه می بینی که گویا از تو طلبکار هم هستند.سوال می کنی که این جماعت
کجایند ؟اینها که اینجا کار می کنند و پلاک فروهر بیست کیلویی در گردن آویخته اند و
ایرانی اصیل هستند و سالی ده بار به ایران می روند و یورو و دلار و پوند خرج می کنند
و دیسکو و کنسرت و مشروب و چلوکباب شان براه است و در سال یک کتاب نمی خوانند و از
تاریخ کوروش را می شناسند و از اسلام یا علی گفتن را و وطن پرستی شان فحاشی ست و ناموس
پرستی شان زن ستیزی و سیاست شان پشت سر دیگران صفحه چیدن و این و آن را جاسوس خطاب
کردن.گمان نکن چون خیلی ها به ما گوش می دهند پس مارا می شنوند.ما در اقلیت هستیم و
بی تعارف، کمیم.اگر بیش از این بود باید شک می کردی.ما نیامده ایم که تاییدگر باشیم.ما
خط انکاری هستیم بر تمام آنچه که در مغزمان فرو کرده اند.وقتی پیش از آنکه تو ما را
نقد کنی ،ما خود را به چارمیخ کشیده ایم ، یعنی دیر رسیده ای عزیز.من نه به آن ناموس
و اخلاق و عفت و حجب و وقاری که از آن دم می زنی باور دارم و نه در پی احیای لاشه های
سنتی-مذهبی تو هستم.تو راهی نداری جز اینکه بپذیری یا نپذیری و در هیچکدام نیز بر گردن
ات تیغ نگذاشته اند.تو حق داری که تاییدگر من نباشی و می دانی ذره ای در راهم تاثیری
ندارد.تو حق داری حتی هرآنچه در دلت عقده شده است را با فحش و ناسزا به ما تحویل بدهی
.تو آزادی و اگرفقط همین را بفهمی من برایت به درگاه خدایی که نمی شناسمش دعا خواهم
کرد.
شاهین نجفی
15 جولای 2010
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر